سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی سایت
http://labgazeh.persiangig
.com/image/13lab.jpg

نقل مطلب از این وبلاگ با ذکر منبع موجب سپاسگزاری است .
بازدید امروز: 317
بازدید دیروز: 269
بازدید کل: 1382938
دسته بندی نوشته ها شعر گونه ‏هایم
بـی‏ خیال بابـا
دیار عاشقی ها
دل نوشتـــه ‏ها
شعــرهای دیگران
خاطـــرات
پاسخ به سوالات
فرهنگی‏ اجتماعی
اعتقـادی‏ مذهبی
سیاست و مدیریت
قــرآن و زنـدگــی
انتقــــادی
مناسبت ها
حکایــــات
زنانـه هـــا
دشمن شناسی
رمان آقای سلیمان!
همراه با کتاب
بازتاب سفرهای نهادی


اطلاع از بروز شدن

 



گزارش های خبری
گفت‌وگو با خبرگزاری فارس
بخش خبری شبکه یک
روایتی متفاوت از حضور خدا
باز هم خبرگزاری فارس
خدای مریم! کمکم کن
ارتش مهد ادب است
سوم شعبان. جهرم
خبرگزاری کتاب ایران
سوال جالب دختر دانشجو
رضا امیر خانی و آقای سلیمان
فعالیت قرآنی ارتش
خبرگزاری ایکنا
چاپ چهارم آقای سلیمان
برگزیدگان قلم زرین
گزارش: جهاد دانشگاهی
گزارش: سانجه مشهد و دادپی
مصاحبه: خبرگزاری ایسنا
مصاحبه: سبک زندگی دینی
گزارش: همایش جهاد دانشگاهی
مصاحبه: وظیفه طلاب
پیشنهاد یک بلاگر
شور حسینی ـ شهرزاد


زخمه بر دل.. ناله از جان



رمان غرور و تعصب

سه شنبه 93 اسفند 26

قول داده بودم در باره‌ی رمان غرور و تعصب بنویسم.

دویست سال پیش خانم جین اوستین در 21 سالگی، رمانی می‌نویسد که ـ هرچند نه در حیات خودش ـ جزو رمان‌های کلیدی‌ جهان و برترین آنها قرار می‌گیرد که فیلم‌های متعددی از آن تولید کرده‌اند و بارها به زبان‌های مختلف دنیا ترجمه ‌شده است. در ایران خودمان گویا بیش از شش ترجمه از این کتاب وجود دارد.

نمی‌دانم این خصوصیتِ من، حُسن است یا عیب، اما هر چه هست من تا اثری را خودم نخوانم و نپسندم، به آن امتیاز لازم را نمی‌دهم، هرچند تبلیغات فراوانی پیرامون آن شده باشد. شاید به خاطر همین باشد که هرگز نتوانستم با بعضی از رمان‌های خارجی که نویسندگان مشهورتری هم دارند و گاهی خواندنشان یک نوع پُز و اِفه به حساب می‌آید، چندان ارتباط برقرار کنم. اما باید اعتراف کنم که این کتاب را بسیار پسندیدم. البته در ابتدا که  100 صفحه‌ی آن را خواندم نتوانستم ارتباطی با آن برقرار کنم. داشتم مأیوس می‌شدم که با راهنمایی دوستان، یک ترجمه‌ی دیگر از کتاب را دست گرفتم و دوباره از اول شروع به خواندن کردم  و تا طی 48 ساعت تمامش نکردم آن را زمین نگذاشتم.

 

 آنچه برایم جالب توجه بود اینکه این جذابیت و کشیدن خواننده به دنبال خود، با تمام ایرادها و ضعف‌هایی است که کتاب دارد و همین می تواند بزرگترین نقطه‌ی قوت کتاب باشد. چه قوتی از این بهتر و بالاتر که که ضعف‌های یک اثر هنری یا اصلاً دیده نشود و یا اگر هم دیده شود در سایه‌ی جذابیت و استحکامش رنگ می‌بازد و فراموش می‌شود.

به نظر می‌رسد مهمترین شاخصه‌ی کتاب که آن را به چنین شهرتی رسانده است، خلاقیت شگرف جین اوستین در تبیین حالات روحی و عکس‌العمل‌های افراد در شرایط خاص و توانمندی او در به تصویر کشیدن خصوصیات و احساسات آدم‌های داستان است. طوری که هرخواننده‌ای  با آن ارتباط برقرار می‌کند و از آنجا که در شرایط یکسان، احتمالاً خود او هم همان رفتار را خواهد داشت، با قهرمانان داستان به اتحاد نظر می‌رسد.

حالا چند مورد هم در نقد کتاب می‌گویم و البته باز تکرار می‌کنم که این ضعف‌ها در مقابل قوت کتاب قابل عرض اندام نیست:
ـ در طول رمان حوادث چندانی اتفاق نمی‌افتد و افت و خیزی وجود ندارد.
ـ در مواردی دیالوگ‌ها بیش از حد طولانی و حوصله سر بر است.
ـ سیر زمانی یا حرکت زمان در طول داستان نامأنوس و نامتعارف است. یعنی گاهی صفحه‌های زیادی را به یک صحنه‌ی ثابت یا یک زمان کوتاه اختصاص می‌دهد و گاهی در یک سطر از زمان پرش می‌کند و زمان طولانی را نادیده و ناگفته پشت سر می‌گذارد.
ـ  اطناب در بیان و توضیح‌های غیر ضروری و کش دادن داستان یا به عبارتی آب بستن به بعضی از قسمت‌ها و فصل‌ها. با اینکه خودم یک سطر را هم از دست ندادم و با تمام اطناب و تفصیل، همه را خواندم، اما معتقدم این  کتاب 445 صفحه‌ای می‌توانست با پنجاه شصت صفحه کمتر تمام شود.


ـ هرچند جین اوستین در شخصیت سازی بسیار موفق بوده و آدم‌‌های داستانش را جوری معرفی کرده است که به قول عوام، جیک و پوکشان برای خواننده روشن است، اما معتقدم در تیپ سازی موفق نبوده و شاید هم ناخواسته به آن نپرداخته است. منظورم این است که شخصیت و کاراکتر روحی و رفتاری هرکدام از قهرمانان داستان برای خواننده به خوبی روشن است، اما تیپ ظاهری و شکلی آنان برای خواننده مشخص نیست و نمی‌تواند تصویری ذهنی از آنان داشته باشد. به خاطر همین شکل و مو و قیافه و اندام و وجنات و سایر مشخصات تیپی قهرمانان آنقدر ناپیداست که تصویر قهرماناان داستان در ذهن هرخواننده‌ای، متفاوت از خواننده‌ی دیگر است.  

نکته‌ی دیگر که ربطی به کتاب ندارد و مربوط به ترجمه است اینکه به اعتراف مترجمان فارسی این رمان، اسم کتاب غرور و پیش‌داوری است که در فارسی به غرور و تعصب ترجمه شده است. من بعد از خواندن کتاب، نفهمیدم دلیل این تغییر نام چیست و آرزو کردم کاش به جای تعصب، همان واژه‌ی پیش‌داوری استفاده می‌شد؛ زیرا با محتوای کتاب بسیار سازگارتر است و در متن رمان، آنچه بسیار محسوس است ذهنیت و پیش‌داوری است نه تعصب.  

و اما آخرین نکته که باز مربوط به ترجمه است نه اصل کتاب، اینکه خیلی وقت‌ها نگاه به ترجمه در کشور ما چیزی بین افراط و تفریط است. یعنی گاهی چنان در قالب متن و فرهنگ اصلی غرق می‌شویم و واژه به واژه و سطر به سطر ترجمه می‌کنیم و هیچ تلاشی برای بومی سازی نوشته‌مان به کار نمی‌بندیم؛ طوری که حوصله‌ی خواننده سر می‌رود. آن وقت در همین فضای رسمی و کلاسیک که خواننده خودش را وسط مثلاً انگلستان حس می‌کند، ناگاه از ضرب المثل‌های کوچه بازاری خودمان استفاده می‌کنیم. و گاهی هم از طرف دیگر بام می‌افتیم و اصلاً به متن اصلی نگاهی نداریم و خودمان هرچه دوست داریم می‌نویسیم.  مثلاً در صفحه‌ی اول کتاب و آغاز داستان، در دو ترجمه‌ی موجود نزد من، یک جمله دو جور متضاد ترجمه شده بود. دقت کنید:

در ترجمه‌ی آقای رضا رضایی چنین آمده است:
روزی خانم بنت به شوهرش گفت: "آقای بنت عزیز، شنیده‌ای که ندرفیلد پارک را بالاخره اجاره داده‌اند؟"
آقای بنت در جواب گفت که نه، نشنیده است.

حالا همین جمله را در ترجمه‌ی خانم نسترن جامعی می‌بینیم:
یک روز خانم بنت به همسرش گفت: "آقای بنت عزیزم، شنیده‌ای که باغ ندرفیلد بالاخره اجاره داده شد؟"
آقای بنت پاسخ داد که شنیده است.

البته من متن انگلیسی را در دسترس نداشتم که ببینم کدام ترجمه مطابق اصل است. اما هرچه هست تفاوت بین " آقای بنت در جواب گفت که نه، نشنیده است." و " آقای بنت پاسخ داد که شنیده است." از زمین تا آسمان است.